دلم می خواست همه ی بغض ها و غصه هایم را یکجا با یک پیاله قهوه قجری قورت بدهم ولی افسوس که جنس اینگونه بغض ها و غصه ها از جنس لعل بدخشان است که فقط با خون دل می شود به آنها جَلای خونبار داد.
کاشف خبر / به نقل از پایگاه خبری عصرجهان؛ محمد شریفی_ خواب دیدم محتشم مُرده و هفت لاله ی واژگون روی لحافش سنجاق شده است.نرگس و شهلا هر دو دلسوخته و مغموم،شوکت سردرگُم مثل مار جُفت از دست داده دور خودش می پیچد.لیلا در رَثایِ پدر غمنامه می خواند. ملا زعفران تکبیر می گوید،نادر به سقف اتاق زُل زده، پژمان زانوی غم گرفته، خالو زهرمار با چُرتکه مخارج کفن و دفن را بالا و پایین میکنه، و من به اندازه کوه های مُنگشت بغض های فروخورده ام را توی گلویم مثل سد کرخه ی قدیم با بیل تلنبار می کردم.
دلم می خواست همه ی بغض ها و غصه هایم را یکجا با یک پیاله قهوه قجری قورت بدهم ولی افسوس که جنس اینگونه بغض ها و غصه ها از جنس لعل بدخشان است که فقط با خون دل می شود به آنها جَلای خونبار داد.
استاد محتشم ۳۲ سال و شش ماه تمام پایِ تخته سیاه،به قول خودش در راستای اعتلای آرمان های بلند معلمی خشت روی خشت گذاشت.شاگرد تربیت کرد،پزشک و مهندس ، بازاری و وکیل باشی و مدیر هفت خط به جامعه تحویل داد. او هرچه در توان داشت دریغ نکرد و طوری رفتار کرد که در برابر وجدان خودش و تمامی وجدان های بیدار مستحق و بدهکار هیچگونه کم کاری نباشد.از ریا و تزویر و تملق پرهیز کرد. حتی آنهایی کهرندانه بر ایشان جفا کردند،بخشیدشان و رهایشان نکرد.
او متوجه همه ی دورویی ها بود،اما به روی طرف های مقابل نیاورد.او کوه تحمل بود و دردها و رنج هایی را تحمل کرد که مستحق تاوان دادن برای هیچکدامشان نبود.او فقط و فقط از همسر و فرزندانش بدهکار یک عذرخواهی بزرگ بود که برای آتیه شان هیچ کاری نکرد .استاد محتشم اکنون در این پیرانه سری با یک دست دندان مصنوعی،یک عدد عینک ذره بینی ته استکانی ترک خورده که پنج سال نمره اش را عوض نکرد، عصایِ باریک بادامی، تنها رفیق روز تنگ استاد بود که در وفای به عهد وفادار باقی مانده و تن نازک و لاغر محتشم را سخاوتمندانه جابجا می کرد.کتابخانه ی استاد تا دلتان بخواهد فربه بود و آباد و دستنوشته های ناتمامش مثنوی هفتصد مَن بود.اما چندرغاز حقوق بازنشستگی اش معادل مخارج یک وعده ناهار یک آقازاده ی دست چندم بود.
محتشم یک روز بهم گفت:در تدارک جهیزیه دخترم مانده ام،نخبه های دست پرورده من ، هر دو بیکار،یکی ویلان و آن یکی سر در گریبان و به عمر تباه شده شان در دانشگاه صنعتی شریف زار می زنند که عاطل و باطل باد فنا رفت.
چنان غرق در مصائب استاد محتشم شده بودم که دلم می خواست یقه ام را مثل خداداد تیکه پاره کنم،غمنامه بخوانم،بلند بلند گریه بکنم،نمی دانم چی شدکه یهو از خواب پریدم.
بی هدف و سرگردان شال و کلاه کردم، از منزل بیرون زدم به پارک شریف رفتم، ریزگردها با غبار غم آسمان اهواز را جولان می دادند، رطوبت هوا بالا بود،شرجی بیداد می کرد، روی نیمه ی نیمکت ترک خورده سیمانی که قبلا میلگردهایش را به سرقت برده بودند، نشستم و به افق های نامعلوم فکر می کردم و به برجامی که نافرجام شده بود. یک متر آنطرف تر، یک آدم میانسال روی نیمکت شکسته پارک نشست و یک صبح بخیر به من گفت… من هم به ایشان عاقبت بخیر گفتم،با معذرت خواهی ازم پرسید، ببخشید آقا، میشه بپرسم چه کاره ای؟
گفتم اولش معلم بودم، حالا هم کار مطبوعاتی می کنم، مقاله می نویسم ، مطلب می زنم…
گفت: یعنی چه می نویسی؟
گفتم :داستان، طنز، دلنوشته…
گفت :طنز یعنی چه؟
گفتم: یعنی: گفتن و نوشتن مطالب به ظاهر خنده دار،اما به آخرش که رسیدی باید یه دستمال یزدی بذاری جلو چشات و سیر سیر گریه کنی تا دلت وا بشه…
گفت: ای آقا، تو هم دلت خوشه،توی این روزگار وانفسا که تورم افسار گسیخته دمار از روزگار مردم درآورده،دلِ خوش سیری چنده؟ که با خواندن طنزهای شما آدم اولش بخنده و آخر سر دنبال دستمال یزدی بگرده که سیر گریه بکنه!؟ خالو ببخشید، به گمان من، طنزنوشته هایت به یک پول سیاه هم نمی ارزد،
بعدش گفت: عمو کارچاق کنی بلدی؟ گفتم: نه.
گفت: سوت زنی بلدی، اونهم از نوع بلبلی؟
گفتم: چطور ؟
گفت: یعنی: علیه مدیران ناکارآمد بتونی مدرک جمع بکنی، بعدش یواشکی آنها را ملتفت بکنی، که مُچشان را گرفتی،اونها هم از ترس اینکه پته شان را روی آب نندازی مجبورند سر کیسه را شُل بکنند و بهت یک حق سکوت مَشتی بدهند که حسابی حالش را ببری…
گفتم:بلدم. اما من اینکاره نیستم.
گفت: شَروه بلدی بخونی؟
گفتم شروه دیگه چه صیغه ای هست؟
گفت : بروی روی قبرستون ها اندراحوال نو گذشته خاک با فلوت و ساز چپی غمنامه بخونی و طوری بخونی که تشیع کنندگان باهات های های گریه بکنند.
گفتم :آقاصدای من اصلاخوب نیست، من فقط بلدم خوب بنویسم…
گفت: کسی بابت نوشته هات بهت پول میده
گفتم، نه
گفت: مسئولی، نماینده ای ،کسی از طرح ها و پیشنهادهایت استقبال کرد…؟
گفتم، نه ؟
گفت: ازمن میشنوی برو یه فکری به حال خودت بکن.برو تا عمرت بیشتر از این تلف نشد،چاره ای دگر کن،نمیخواهی قبول بکنی؟ به جهنم، اینقد بنویس تا جانت در بیاد.
گفتم ، خالو جان ،ببخشید، میشه بپرسم، خود شما چکاره اید ؟
گفت : من روح سرگردان محتشم هستم.
پرده افتاد ،مرد میانسال ناپدید شد. من در گوشه ی اتاق تنهایی ام با صدای آرام دخترم بیدار شدم.
نمی دانم، شاید هنوز هم خواب باشم.
- نصیبه جانی پور
- کد خبر 16822
- 65 بازدید
- بدون نظر
- پرینت