روزها با گوشی و شبها در کافی شاپ ها به سر می بردم . عقاید و رفتارهای مادرم را اصلا نمی فهمیدم تا اینکه با فرهاد آشنا شدم . با او بودن حس خوبی به من می داد. احساس می کردم کسی هست که می تواند خوشبختم کند و تمام کمبود هایی که در زندگی ام داشتم را جبران کند.
به گزارش کاشف خبر به نقل از برنا فرهاد با بقیه پسرها فرق میکرد ، حرف زدن ، نگاهش و محبت کردنش . هرچقدر هم که او را اذیت می کردم باز پیگیرم بود . پیش از فرهاد با خیلی ها دوست بودم ولی هیچ کدام مثل فرهاد برای من نبودند . معمولا دوستی هایم کم دوام بودند ، چون دوست نداشتم به کسی دل ببندم چون به کسی اعتماد نداشتم. فقط میخواستم تا اوقات بیکاریم بگذرد . از ده دوازده سالگی که پدرم به خاطر اعتیاد ما را ترک کرد، دنیا روی سرم خراب شد و تمام انگیزه هایم برای زندگی کردن از بین رفت . تا قبل از رفتن پدرم، دانش آموز موفقی بودم ولی جای خالی پدرم و کنایه های اطرافیانم آنقدر اذیتم میکرد که دیگر درس خواندن معنایی نداشت .
روزها با گوشی و شبها در کافی شاپ ها به سر می بردم . عقاید و رفتارهای مادرم را اصلا نمی فهمیدم تا اینکه با فرهاد آشنا شدم . با او بودن حس خوبی به من می داد. احساس می کردم کسی هست که می تواند خوشبختم کند و تمام کمبود هایی که در زندگی ام داشتم را جبران کند.
تقریبا ۶ ماه از آشنایی ما نگذشته بود که قرار شد بیاید خواستگاریم، ولی خانواده اش مخالفت کردند. خیلی تلاش کرد که آنها را راضی کند ولی متاسفانه قبول نکردند. تا بالاخره تصمیم گرفتیم با هم فرار کنیم.
از خانه به بهانه خرید خارج شدم و پیش فرهاد رفتم و بعد با هم به منزل مادر بزرگش که در شهرستان بود رفتیم. در طول مسیر به قدری خوشحال بودم که فکر می کردم چند قدم بیشتر به خوشبختی من نمانده. تصور می کردم در شهرستان همه منتظر حضورم هستند و با روی گشاده از من استقبال خواهد شد. ولی به محض رسیدن به آنجا احساس کردم زندگیم را باختم ، حس پوچی به من دست داد ، چون هیچ استقبال گرمی از خانواده مادربزرگ فرهاد ندیدم.
به محض رسیدن ما به منزل مادربزرگش، دایی فرهاد که در منزل بود شروع به فحاشی به ما کرد و فرهاد کاملا در مقابل آنها سکوت کرد. آنها من را با القاب بسیار زشت و زننده مورد تحقیر و سرزنش قرار دادند و فرهاد هیچ دفاعی از من در مقابل آنها نکرد. آنها غرورم را له کردند و در آخر من را مثل یک آشغال بیرون انداختند، و فرهاد همچنان فقط نظاره گر بود و نهایتا تسلیم خواسته دایی و مادر بزرگ خود شد .
فرهاد، شخصی که من تصور می کردم قرار هست بزرگترین حامی من در زندگی باشد به راحتی تحت تاثیر حرف های بستگانش قرار گرفت و من را رها کرد. من نیز که با کلی امید آنجا رفته بودم تنها و بی کس در خیابان ها رها شدم. آن روز تا شب فقط در خیابان های آن شهر غریب، پرسه می زدم و گریه می کردم و جایی نیز برای رفتن نداشتم.
غروب شده بود که ناگهان یک موتوری با سرعت از کنار من رد شد و کیفم را به سرقت برد و بر روی زمین افتادم و از حال رفتم. وقتی چشمایم را باز کردم خود را روی تخت درمانگاهی در همان نزدیکی ها دیدم و از همان درمانگاه با مادر خود تماس گرفتم و او را در جریان تمام اتفاقات گذاشتم…
با مادرم به تهران برگشتیم و اکنون با کلی افسوس برای تصمیمات گذشته خود در کنار مادرم حضور دارم.همان جایی که با همه کمبود هایش برایم امن بود، مادری هست که آغوش گرمش همیشه برای من باز است ، اما صد افسوس که دیر متوجه شدم…
نظر کارشناسی مشاور و مددکار کلانتری ۱۲ بوستان : سرکار خانم فریبا غربیان افشار
کیس مورد نظر در شرایطی زندگی کرده که رابطه صمیمی و عاطفی بین اعضای خانواده وجود نداشته و همینطور اعتیاد پدر و ترک منزل ایشان منجر به عدم برآورده شدن نیاز های اولیه فرزند از جمله نیاز به امنیت و خود ابرازگری شده که همین موضوع زمینه ساز افسردگی در مراجعه کننده شده که ایشان جهت اجتناب از احساس های منفی خود، رو به ارتباط با جنس مخالف و دلبستگی به آنها پیدا کرده است .
توصیه ها و راهکارها :
توجه ویژه به نیازهای اولیه کودکی از جانب والدین. از جمله نیاز به امنیت، محبت، عشق بی قید و شرط و خود ابراز گری هیجانی و…
به وجود آوردن ارتباط دوستانه با نوجوان خود و آگاه سازی ایشان نسبت به عوارض ارتباط با جنس مخالف در این سن
نویسنده : کارمند سکینه عربی- فرماندهی انتظامی غرب استان تهران
- نصیبه جانی پور
- کد خبر 16207
- 135 بازدید
- بدون نظر
- پرینت